شهید مصطفی احمدی روشن

مى‏‌خواهند نور خدا را با دهان‏هاى خود خاموش کنند، ولى خدا کامل‏‌کننده‏‌ى نور خویش است، هر چند کافران خوش نداشته باشند

شهید مصطفی احمدی روشن

مى‏‌خواهند نور خدا را با دهان‏هاى خود خاموش کنند، ولى خدا کامل‏‌کننده‏‌ى نور خویش است، هر چند کافران خوش نداشته باشند

بوسه پدر شهید احمدی روشن بر پیشانی احمدی نژاد

دکتر محمود احمدی نژاد ظهر امروز (چهارشنبه) پس از پایان جلسه هیات دولت به همراه وزرا و شماری از معاونین خود در مراسم بزرگداشت شهدای عرصه علم و فناوری، شهیدان احمدی روشن، رضایی نژاد، علی محمدی، شهریاری و قشقایی که در مسجد سلمان فارسی نهاد ریاست جمهوری برگزار شد، شرکت کرد.

در این مراسم که از سوی دفتر رییس جمهور برگزار شده است، علاوه بر رییس جمهور، وزراء، معاونین رییس جمهور و شخصیت های برجسته لشکری و کشوری همراه با خانواده این شهید والامقام شرکت کرده اند.

شهدای عرصه علم و فناوری از جمله شهید مصطفی احمدی روشن دانشمند نخبه هسته ای کشورمان در اقداماتی تروریستی از سوی ایادی دشمنان و بدخواهان نظام جمهوری اسلامی ایران به درجه رفیع شهادت نائل آمده اند.

در این مراسم دکتر احمدی نژاد ضمن دیدار با والدین و همسر شهید مصطفی احمدی روشن از آنها دلجویی کرده و یاد و خاطره این شهید والامقام را گرامی داشت.

حجت الاسلام میر تاج الدینی معاون پارلمانی رییس جمهور همچنین در این مراسم در سخنانی اقدامات دشمنان در ترور دانشمندان هسته ای کشورمان را نشانه عصبانت آنها از پیشرفت های علمی ملت ایران دانست و گفت: ملت ایران به رغم تمامی مخالفت ها و اقدامات استکبار جهانی و ایادی آنها، امروز هسته ای شده و آنها با این اقدامات مذبوحانه خود نمی توانند جلوی پیشرفت این ملت را بگیرند و بدون تردید ملت ایرن مصمم تر از همیشه راه خود را ادامه خواهد داد.


منبع

من به بابام یه قول مردونه دادم...!

سلام آقاجون! من چارسالمه. من شما رو خیلی دوست دارم. خیلی خوشحالم که امشب اومدی خونمون. فقط نمی دونم چرا بابا مصطفام هنوز نیومده.
مامانم میگه بابات رفته یه مسافرت و شاید به این زودی ها نیاد. اما نمی دونم چرا وقتی این حرفو به من می زنه روشو از من برمی گردونه و شونه هاش تکون می خوره و بعد که من می رم تا از جلو صورتشو ببینم، چشماش خیلی قرمز شده و صورتش هم خیسه!
این روزا مامانم خیلی صورتشو می شوره.نمی دونم چرا نگاش یا به منه یا به قاب های رو تاقچه و یا به در خونمون که بابا زنگ بزنه.
امشب که شما اومدی خونمون من می خوام یه رازو به شما بگم. من و بابام چند روز قبل یه قول مردونه به هم دادیم. اون شبی که بابام می خواست بره مسافرت یواشکی در گوشم گفت من و تو مثل دو تا مرد باید با هم صحبت کنیم و قول هایی به هم بدیم و هیچ کسی هم از اون با خبر نشه. من هم به اون قول مردونه دادم و حتی به مامانم هم نگفتم. 
بابا مصطفام با دو تا دستاش شونه هامو چسبید و صورتشو آورد دم گوشمو گفت: پسرم تو دیگه بزرگ شدی و مرد این خونه ای. باید به من قول بدی مثل یه مرد به مامانت کمک کنی. مامانتو اذیت نکنی. به حرفاش گوش بدی. بهش کمک کنی و نذاری یه وقتی از دست تو ناراحت بشه. منم گفتم بابا یه شرط داره و اون اینه که وقتی از مسافرت برگشتی اون ماشین پلیس چراغ دارو برام بخری.

تو این چند روزی که بابا مصطفام نیست دلم خیلی براش تنگ شده مخصوصا برا اون خنده هاش. اما عیبی نداره... من هم هر وقت دلم براش تنگ می شه مثل بابام میام لب تاقچه و به عکس شما نگاه می کنم. 
آخه بابا مصطفام هر وقت خیلی خسته بود و ناراحت، می اومد کنار تاقچه و با شما صحبت می کرد. نزدیک شما که میومد لبهاش تکون می خورد. بعضی وقت ها هم که خیلی خسته بود شونه هاشم تکون می خورد. فکر کنم مامانم هم این روزها خیلی خسته است که مثل بابام شونه هاش تکون می خوره و چشماش قرمز می شه!
بابام با شما آهسته صحبت می کرد. من که چیزی از حرف های شما دو نفر سر در نمی آرم اما اینو می دونم بابا مصطفام هر وقت با شما صحبت می کرد تا خیلی روزای بعد خوشحال بود. اگه ده شب هم کار می کرد عین خیالش نبود.
فکرشو کن اگه بابام مسافرت نبود و امشب خونه بود و شما رو می دید دیگه چی می شد. از خوشحالی بال درمیاورد و دیگه هر چی من بهش می گفتم ، می گفت چشب پسرم ،چشب عزیزم. هر چی می خواستم برام می خرید. من یه ماشین پلیس می خام که دشمنا رو تعقیب کنم. اما بابام میگه بزار بزرگتر بشی اونوقت برات می خرم. 
اما... وقتی بابام بیاد و بفهمه شما خونمون اومدید و اون نبوده ،خیلی ناراحت می شه . شاید هم اونقدر ناراحت بشه که تا چند روز دیگه به حرفام گوش نده... اما نه! بابا مصطفام خیلی مهربونه... وقتی بیاد و بوی عطر شما رو ببینه که توی خونه و محلمون پیچیده، مطمئنم به همه حرفام گوش می ده. بابام میگه شما بوی بهشت میدی. بابام همیشه از بهشت میگه...یه وقت نکنه این دفعه که مسافرت رفته، رفته باشه بهشت...!