شهید مصطفی احمدی روشن

مى‏‌خواهند نور خدا را با دهان‏هاى خود خاموش کنند، ولى خدا کامل‏‌کننده‏‌ى نور خویش است، هر چند کافران خوش نداشته باشند

شهید مصطفی احمدی روشن

مى‏‌خواهند نور خدا را با دهان‏هاى خود خاموش کنند، ولى خدا کامل‏‌کننده‏‌ى نور خویش است، هر چند کافران خوش نداشته باشند

کلیپ اختصاصی «ما ایستاده ایم»


حجم : 12 مگابایت

مدت زمان: 02:29

منبع

دانلود

نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 21 دی 1391 ساعت 11:39 ب.ظ http://www.nezhla.blogfa.com/

واقعا زیبا بود ...!
موفق باشید
با افتخار لینک شدید

سید مجتبی 22 دی 1391 ساعت 03:44 ب.ظ http://vamandeh12.blogfa.com

سلام
من دست پدر شهید را می بوسم.....
امروز در حسرت شهید خیلی گریستم... ای کاش دسترسی داشتم و صورت علیرضا را می بوسیدم و به سینه می چسباندم و از پدرش التماس می کردم تا از خدا بخواهد شهادت در راهش را نصیب این حقیر جامانده نیز بکند...
می ترسم...خیلی می ترسم از قافله عقب مانده ام... نمی دانم قسمت من مردن و قبرستان است یا شهادت و گلزار...
اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک...

عبداللهی 23 دی 1391 ساعت 01:23 ب.ظ http://gahidel.blogfa.com/

به همین سرعت برای ما یکسال گذشت ولی یکسالی که معلوم نیست بر خانواده اش چه گذشت؛ گاه میگوییم فرزند شهید است سهمیه دارد ولی یادمان میرود بگوییم : او بابا ندارد ؛ یادمان میرود که روز پدر وقتی گل بر مزار پدر میبرد دیگر لبخند پدر را نمیبیند؛ دیگر صبحها که بر میخیزد کسی در جواب سلامش نمیگوید سلام بابا جان ؛ آری عجیب از یاد میبریم...

۲شعر 11 بهمن 1391 ساعت 04:18 ب.ظ

۱ - غزل سید محمد مهدی شفیعی پیشکش به همه شهدای جهاد علمی

سهم تو از بهار اگر غم شود چه باک؟!
چشمت اگر که چشمه ی شبنم شود چه باک؟!

ای خاک! ریشه های تو با خون عجین شده ست
سهم ات اگر که خون دمادم شود چه باک؟!

از تو هزار سیل خروشان گذشته است
حالا اگر که بارش نم نم شود چه باک؟!

دست تبر رسید و درختی بریده شد
از باغ ما درختی اگر کم شود چه باک؟!

با مستی شراب نه، با تلخی اش خوشیم
پیمانه ها تمام اگر سم شود چه باک؟!

شهری که گوشه گوشه ی آن مجلس عزاست
یکسر اگر که خیمه ی ماتم شود چه باک؟!

تقویم عشق، دم به دم اش وقت روضه است
هر روز اگر که وقف محرم شود چه باک؟!



2 - غزلی در مورد شهید هسته ای احمدی روشن از مسلم امیدی

عشق روشن:

عشق روشن پیش دشمن قصه ای ناخوانده بود

مرد میدان بود و دشمن پیش او درمانده بود

مرد میدان همچو شیران غرشی سر داده بود

از نیستان تا نیستان چشم ها وامانده بود

با قلم با دانشش با عشق و ایمان در سرشت

دشمنان را از کجا تا ناکجاها رانده بود

دشمنی ها شعله ور تر شد زمستان سر گرفت و

آتشی از سوی دشمن سرو را سوزانده بود

رفتنش ، سوزاندنش ، عشقش ، شکوهش دم به دم

بی زبان گویند روشن واره ای تابانده بود

سهم دنیا عاشقی هایی است از معشوق و عشق

عشق می داند چرا در چشم او جامانده بود

از سپیدی تا سپیدی شد مرامش گر چه رفت

در سکوتی پر ز معنا بازروشن مانده بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد